خیلی همه چی زیادیه. نه که فکر کنید من یه لیوان کوچیک باشم که حالا لبریز شده، نه من بزرگترین وانی که میشه تصور کرد بودم که حالا دیگه حتی یه قطره هم جا ندارم و ولی مدام تشت تشت اب میارن که جا بدن. واقعا خستهام.
- ۰ نظر
- ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۱۶
خیلی همه چی زیادیه. نه که فکر کنید من یه لیوان کوچیک باشم که حالا لبریز شده، نه من بزرگترین وانی که میشه تصور کرد بودم که حالا دیگه حتی یه قطره هم جا ندارم و ولی مدام تشت تشت اب میارن که جا بدن. واقعا خستهام.
بچه ی ۲ ساله از صدای بلند طبل میترسید. وقتی هیئت از کوچه ی خونهشون داشت رد میشد و صدای طبل های بزرگشون بلند شد، نگاه مضطرب بچه رو میتونستی اینور اونور روی آدم های اشنای اطرافش ببینی. من داشتم فکر میکردم که چیکار میشه کرد؟ چی میتونم به بچه بگم؟ که مامانش در حالی که صداش زد و صاف خیره شد توی چشماش گفت عزیز من صدای طبله و اره بلند و ترسناکه ولی من و بقیه اینجا هستیم، کنار تو تا تو نترسی و ازت مراقبت میکنیم؛ خب؟
چند روزه به این فکر میکنم که اون نگاه خیره تو چشمام و اون لحن و حرفای مصمم و اطمینان خاطر رو میخوام، اون حس خوب در امان بودن رو.
گاهی به ذهنم میاد که کاش میتونستم از بیرون خودم رو ببینم، انگار که تماشاگر سریالی باشم که خودم توش نقش اول رو بازی میکنم.
در ستایش افرادی که وقتی حالت بده و توی اضطراب گیر افتادی میتونی بهشون پیام بدی و در سریع ترین زمان ممکن پیشتن، چه حضوری چه تلفنی. و میتونی پیششون راحت گریه کنی و ذهن درهمتو حرف بزنی و مطمئن باشی هستن برات حتی اگه هیچکاری ازشون برنیاد.
در ستایش افرادی که پناه میدن بهت..
برام سواله که چرا در روزهایی که حالم واقعا خوب نبود بروز دادن خوب نبودنم اونقدر سخت بود؟ چرا باید جلوی گریهمو جلوی جمع میگرفتم؟ چرا باید بلند حرف نمیزدم یا چرا باید یه جوری رفتار میکردم، یه جوری که حتی اون موقع هم کسی متوجه من و غم من نشه؟ چرا انگار خجالت میکشیدم یا شرمگین بودم از این؟ چرا فکر میکردم که باید توضیحی بدم؟ چرا اینجوری بودم؟
شاید بشه از فعل مضارع هم استفاده کرد.
گاهی یعنی شاید جدیدا خیلی مواقع به این فکر میکنم که چه قدر کم توقع بودم و هستم، کم توقع از خودم، از زندگی، از روابطم، از آدما، از همه چی. انگار اخرین باری که توقع یه چیزیو داشتم کنکور بوده و بعدش تقریبا راضی شدم به هرچیزی که پیش اومده. اگه توی ذهنت نداشته باشیش، هیچوقت نداریش. و حالا هی میپرسم از خودم که چرا؟ حق من این زندگی نیست، اگه میخواستم یا حتی الان بخوام میتونه خیلی بیشتر از اینا باشه..
رفته بودم حموم که دوباره این افکار اومدن سراغم که زندگی به گوز بنده و هر آن ممکنه آدمهایی که دوستشون دارم و زندگیم و بچگیم و توی هزار تا خاطره با من گره خوردنو از دست بدم. احتمالا یکم تابو باشه ولی به این فکر میکردم که چه قدر خوبه که مامان بابای آدم جوون باشن که تو رو به دنیا بیارن، یا بچه ی اول باشی؛ درسته که مرگ هیچ قانونی نداره و چیزی محدودش نمیکنه ولی فکر میکردم که حداقل شانس بیشتری داشتی که مدت زمان بیشتری داشته باشیشون. بعد به این فکر کردم که خب من که همین الانشم ارتباط خیلی خیلی نزدیکی ندارم باهاشون ولی فکر همچین چیزی تا عمق وجودمو بازم میسوزونه. لطفا فکر نکنین که من دلم نمیخواست یا نمیخواد ارتباط خیلی نزدیکی با خانواده داشته باشم که اتفاقا خیلی دلم میخواد و هرسری که از دوستام یا آدمهای دورم کساییو میبینم که اونقدر رابطه خوبی دارن با مامان باباشون یا حتی خانواده دورترشون واقعا حسرت میخورم، متاسفانه بنابه یه سری ویژگی ها و شرایط اینطور به نظر میرسه که دوری و دوستی بهترین گزینه است. و زار زار گریه کردم و هنوزم هروقت که این افکار میان توی ذهنم اشکم دم مشکمه.
یادمه پیشتر یه پستی نبات گذاشته بود با این مضمون که احساسات آدم ها توی روابط شبیه حساب بانکیه، شما همیشه نمیتونی یک طرفه خرج اون آدم کنی و نه میتونی همیشه تو دریافت کننده باشی چون در این صورت دیر یا زود حساب اون کسی که همیشه یک طرفه خرج کرده و احساسی به حسابش واریز نشده تموم میشه و فاتحه اون رابطه اینطوری باید خونده بشه.
خیلی وقت پیش ته فکرام به این نتیجه رسیدم که زندگی سراسر رنجه و اگه قرار باشه بهتر بگذره، این بهتر گذشتن فقط از راه مهربون بودن و مهربونی کردن به دست میاد و سعی خودمو چند برابر کردم که مهربون،با فکر، دارای سورپرایز و کارهایغیرپیشبینیشدهیخوشحالکننده برای آدم های نزدیک زندگیم باشم. اگه الان ازم بپرسید که موفق بودم یا نه، جوابم به نظر خودم اره موفق بودمه. اگه بپرسید راضیم؟ اره راضی هم هستم. ولی پس مشکل چیه؟ در بیشتر روابط فقط من اینکارو کردم و حالا بعد از گذشت مدتی گهگاه پیش میاد که موجودی حسابم به صفر میرسه. و حالا حتی اگه بدونم اونقدر توانی برای بودن برای دیگران و اهمیت دادن و توجه کردن و خوشحال کردنشون ندارم، باز هم یه چیزی قلقلکم میده که خب نه این کارو بکن ببین چه قدر برای اون آدم ها بهتره اوضاع؟ ببین حتی خودت از انجامش حس خوبی میگیری،ببین اصلا کار درست اینه، پس انجامش بده تا ببینیم چی میشه. و موضوع بعدی اینه که جدای از این، نمیدونم کارایی که کردم چه قدر به چشم طرف به عنوان یک کار مهربونانه اومده. ممکنه بگید که خب تو کار خوبو مگه به خاطر حس خوب خودت کردی؟ پس چه اهمیتی داره؟ مگه میخوای منت بذاری؟ درسته، حرف شما درسته. ولی اگه هیچوقت به چشم نیاد، تشکری و برگشت محبتی صورت نگیره در پی خودش خستگی داره، "ایا واقعا اهمیت و ارزش داره این کاری که من دارم میکنم؟" داره، بریدن و رها کردن داره..
چه قدر اتیکت هایی که به آدم میخوره سنگینن، هم خودشون هم برداشتنشون.