رفته بودم حموم که دوباره این افکار اومدن سراغم که زندگی به گوز بنده و هر آن ممکنه آدمهایی که دوستشون دارم و زندگیم و بچگیم و توی هزار تا خاطره با من گره خوردنو از دست بدم. احتمالا یکم تابو باشه ولی به این فکر میکردم که چه قدر خوبه که مامان بابای آدم جوون باشن که تو رو به دنیا بیارن، یا بچه ی اول باشی؛ درسته که مرگ هیچ قانونی نداره و چیزی محدودش نمیکنه ولی فکر میکردم که حداقل شانس بیشتری داشتی که مدت زمان بیشتری داشته باشیشون. بعد به این فکر کردم که خب من که همین الانشم ارتباط خیلی خیلی نزدیکی ندارم باهاشون ولی فکر همچین چیزی تا عمق وجودمو بازم میسوزونه. لطفا فکر نکنین که من دلم نمیخواست یا نمیخواد ارتباط خیلی نزدیکی با خانواده داشته باشم که اتفاقا خیلی دلم میخواد و هرسری که از دوستام یا آدمهای دورم کساییو میبینم که اونقدر رابطه خوبی دارن با مامان باباشون یا حتی خانواده دورترشون واقعا حسرت میخورم، متاسفانه بنابه یه سری ویژگی ها و شرایط اینطور به نظر میرسه که دوری و دوستی بهترین گزینه است. و زار زار گریه کردم و هنوزم هروقت که این افکار میان توی ذهنم اشکم دم مشکمه.
- ۰ نظر
- ۱۳ آذر ۰۳ ، ۱۹:۳۵