به چیزهای رندومی فکر میکنم. به عجیب بودن اینکه اینهمه استمراری به دنبال چیزی میدوم و نگران چیزی ام که دوستش ندارم، رشته ی تحصیلیم. اینکه چه قدر مهمه که یک نفر و دوستاش در یک سمت قضیه قرار بگیرید. مجدد یادم میاد که غذا بین دندونم گیر کرده پس به این فکر میکنم که چه قدر بده که برای دفعه ۵ام باید برم برای درست کردن دندون پر شدهام که در تلاش قبلی دندانپزشک برای درست کردن گندش باز گند زد توش. به این فکر میکنم که چه قدر اینکه ادم ها اسیب پذیری خودشون رو بیتعارف نشونت میدن جالب و عجیبه. بعد به اینکه چه قدر خسته ام. اینکه کل هفته میدوم که به کارهام برسم و حالا که اخر هفته است و وقتشو دارم دلم نمیره سمت اینکه کارامو انجام بدم. به این فکر میکنم که ادم خوبی نیستم. به اینکه چه قدر توی این ۴-۵ سال ادم ها و خودم تغییر کردیم. به اینکه تهش چی میشه؟ بعد میگم این همه در لحظه نبودی، در لحظه باش و به این فکر میکنم که قهوهمو کی بخورم؟ بعد این میاد توی ذهنم که باید رژیم بگیرم. بعد به این فکر میکنم که نیستی، کاش بودی. مزه ی دلمه ظهر هنوز توی دهنم مونده. چند وقت بود میخواستم بخورمش. ولی حالا الان یادم افتاد که اون لحظه که از فرت گشنگی داشتم تند تند میخوردمش اصلا حواسم نبود که از خوردنش و طعمش لذت ببرم. بعد به این فکر میکنم که دارم چیکار میکنم؟
- ۰ نظر
- ۳۰ آبان ۰۴ ، ۱۴:۰۸