معمولی و همین.

نویسنده خوبی نیستم. شاید بهتر باشه وقتتون رو اینجا هدر ندید؛ زندگی کوتاهه :))

معمولی و همین.

نویسنده خوبی نیستم. شاید بهتر باشه وقتتون رو اینجا هدر ندید؛ زندگی کوتاهه :))

neanderthalها انسان های قوی جثه اند که قبلا توی اروپا و غرب اسیا زندگی میکردن و شونصد سال پیش منقرض شدند. حالا من نئندرسمهالم 👈🏼👉🏼

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

پارسال عجیب ترین و از لحاظ سختی شاید برابر با سال کنکورم که حتی بدتر بود، چون سال دوازدهم حداقل از لحاظ روحی تهش یه ازمون رو بد میدادی و بهم میریختی ولی پارسال فروپاشی هایی رو از سر گذروندم که بعدتر فکر میکردم شاید همین هان که توی افسانه ها ازشون به عنوان شروع سفر قهرمان یاد میشه و آره زنده ام هنوز. عمیقا حس میکنم از درونم تغییراتی اتفاق افتاده یا در حال افتادن و تکمیل شدنه، خیلی بیشتر از اتفاقاتی که سالهای قبل در من افتادن. و آیا الان آدم بهتریم؟ نمیدونم. فقط میدونم که هنوز تموم نشده و قراره امسال سال به ثمر نشستن و جوونه زدنم باشه؛ نه اینکه تکمیل و تمام، نه، ولی بالاخره به یه جایی میرسم که بابت من بودنم بتونم افتخار کنم. آیا به این معنیه که سال آینده قرار آسون تر باشه؟ فکر نمیکنم. ولی آیا قراره بهتر از سال پیش باشه؟‌ حسم اینو میگه. شاید قبل‌ترها فکر میکردم که هنوز بچه‌ام و توی دنیای بچگی زندگی میکردم ولی آلان حسم اینه که وارد دنیای جوونی شدم و خیلی چیزها حتی حسش برام تغییر کرده و در کنارش کلی حس که میشه گفت جدیدن رو تجربه کردم. هدفم برای سال بعد؟ رسیدن به دستاورد های درونیه و در مرحله ی دوم ساختن شرایط بیرونی بهتر اگه که ممکن باشه. و آرزوم برای سال بعدی؟ که همراه سه ساله ی زندگیمو کنارم داشته باشم. 

آمین

  • نارنجبی؛

اگر بخوام اینجا خیلی صادق باشم جدای از تلاشی که همیشه برای بهتر شدن هست مدتیه که برای تسلا و بهتر شدن همه چیز تلاش میکنم، حتی برای بهتر شدن تلاشی که دارم میکنم. با اینکه خیلی چیزها تغییر کرده ولی هنوز خیلی زوده که راجع به اینکه چیزی بهتر شده یا بدتر چیزی بگم چون نوسانیه و خب این سخت میکنه نظر دادن رو. توی دستم یه پرچم سفیده نسبت به هرچیزی که ممکنه توی این مسیر کمکم کنه.. 

  • نارنجبی؛

قدیم تر یه بار که باهاش بحث میکردم گفت ذاتی اون چیزیه که اون رو برای صرف خودش بخوای و نه به خاطر دستیابی به چیز دیگه ای از طریق داشتن اون چیز. مثلا ما پول یا ازادی رو میخوایم که به رفاه بیشتر برسیم پس پول یا ازادی ذاتی نیستن. ولی مثلا لذت رو میخوای چون لذت رو میخوای پس ذاتیه. این اواخر که حالم از خودم خوب نبود ازش پرسیدم: نمیفهمم، جدی چرا منو دوست داری؟ گفت: دوستت دارم چون دوستت دارم، لذت ذاتی. 

 

  • نارنجبی؛

و درنهایت فکر میکنم معنای زندگی این باشه که بی دلیل و بی توجه به هیچ چیز دیگه‌ای، مهربون باشیم و خوبی کنیم..


پ.ن: امید است پوزش من برای انتخاب این عنوان برای این مطلب رو بپذیرید و ایف یو نو، یو نو.

  • نارنجبی؛

چند وقتیه که این سوال اومده توی ذهنم و پیش خودم خیلی بهش فکر میکنم که تعریف دقیق خیانت توی رابطه‌ای که دو نفر باهم دارن چیه. قطعا برای هر دونفر که توی رابطه‌ان این تعریف با بقیه میتونه فرق کنه به این معنی که حد و مرزی که تعیین میکنن که ازینجا به بعد فرد داره مرتکب خیانت میشه متفاوت میتونه باشه. مثلا ممکنه برای دو نفر، این که فرد مقابل هر گونه تماس فیزیکی با فردی از جنس مخالف خودش داشته باشه جزو چارچوب ممنوعه و خیانت محسوب بشه یا برای دو نفر که عقاید دیگه‌ای دارن صرف دست دادن و اینها مشکلی نداشته باشه و جفت طرفین این رو کار عادیی بدونن. یا مثلا حد و حدود کاملا دقیقی برای صحبت کردن با جنس مخالف وحود داره؟ (صحبت کردن و وارد شدن به حیطه های جنسی منظورم نیست طبعا). تا کجا دوستی یکی از طرفین با جنس مخالف خودش فاقد ایراد و خارج از هرگونه اشکاله؟ از طرفی ایا صرف احساس داشتن یک نفر برای نفر سومی به طور حتم خیانت محسوب میشه؟ مثلا شما در قدیم حسیو نسبت به کسی داشتین که به هرعلتی به سرانجام نرسیده و شما سعی کردید اون قضیه براتون تمام بشه و حالا مثلا اگه یک روز اون آدم رو اتفاقی ببینید و برای مدتی اون حس برگرده، ایا این خیانته (فرد مقابل از علاقه ی قبلی شما به اون آدم خبر داره)؟ یا مثلا با کسی وارد رابطه شدید که ببینید اوضاع چه طور پیش خواهد رفت و همدیگه رو بیشتر بشناسید و ببینید که ایا حسی که باید، وجود خواهد داشت یا نه. و بعد از مدتی که از شروع اون رابطه میگذره تازه انگار با خودتون به این صداقت میرسید که احساسات خودتون رو بفهمید و متوجه میشید که عوضِ اون آدم کس دیگه‌ای رو دوست دارید و حسی که باید در اون رابطه و برای اون آدم میداشتید برای شما وجود نداره. یا اصلا اولِ شروع اون رابطه به اون فرد علاقه داشتید و حالا نه و اون علاقه معطوف به فرد دیگه‌ایه. حالا با اون آدم صحبت میکنید که ادامه ی اون رابطه به خاطر احساساتی که برای شما وجود داره درست نیست و باید کات کنید. آیا شما خیانت کردید؟ آخه احساسات ادم که آنچنان دست خودش نیست! و باید چیکار میکردید دیگه؟.. پس صرف احساسات آدمی شاید نشه گفت خیانت کرده؟ یا نه، در هر صورت اشتباه اون ادمه چون احساساتش جزوی ازشه و خیانته؟ یا صرفا کار های ادمه که خیانت رو میسازه؟

چیز دیگه‌ای هم که ذهنمو درگیر میکنه اینه که همه ی این حد و حدود که میتونه برای یک مرد با صرف ِداشتن صیغه (چه دائم چه موقت) حل بشه! یعنی مرد میتونه رسما هر احساسی یا هر رفتاری به زن دیگه‌ای داشته باشه با این عذر که 'زن'شه (خوب یا بد بودن این رفتار رو کار ندارم الان و بحثم نیست) و فکر نمیکنم هیچکسی حتی اگه در نظرش کار مرد، کار درستی نباشه واژه خیانت رو براش به کار ببره! پس جدی، تعریف خیانت چیه؟ 

  • نارنجبی؛

تغییر همیشه یهویی اتفاق نمیفته و اغلب اینقدر ارومه که تو شاید متوجه اتفاق افتادنش هم نشی ولی همیشه هست. من هم قطعا تغییر کردم از سال پیش و این تغییر اروم و مداوم بوده و در کل؟ اره بی شک و بی لحظه‌ای تردید راضیم (دلیل انتخاب ستایش برای عنوان متن همینه).

۲۰ سالگیم در چند کلمه؟ "عجیب، تلخ‌و‌شیرین".

آٰرزو؟ از همون شب قبل تولدم که شمعیو فوت کردم و ارزوم از دست ندادن آدم های نزدیک زندگیم بود 'حس' کردم که امسال،‌ سال از دست دادنه برام. پس آرزوی عمیق قلبیم؟‌که از دست ندم امسال چیزهایی که به دست اوردم و برام مهمن. قطعا این آرزو یک آٰرزوی خشک و خالی نیست و براش تلاش میکنم و امیدوارم که در نگه داشتن کس یا چیزی که برام مهمه زور من از تقدیر و سرنوشت و این حرف‌ها بیشتر و من آدم قویِ این داستان باشم.

تلاش امسال؟‌ برقرار کردن تعادلی که سال گذشته کمرنگ تر بود.

و حس این چند روز اخیر؟ نمودار سینوسی با برد بسیار زیاد! حال شدیدا خوب و حال شدیدا بد. گریه‌ی بی‌وقفه از شادی و زار زدن.

امسال رو اگه ممکن بود تکرار میکردم؟ قطعا. 

اتفاق هایی افتاد که فکرش رو ابدا نمیکردم. میدونم که سال اینده هم ازین اتفاقا برام توی استینش داره. امیدوارم در نهایت همه یا حداقل بیشترشون تهش خوب باشه و بتونم سال دیگه همینقدر راضی و خرسند از سالی که بهم گذشته باشم و بیشتر. 

 

  • نارنجبی؛

حس میکنم هرچی که میگذره اینکه حالت خوب باشه و خوب بمونه وسط این همه اتفاق و چیزای دیگه هی سخت تر و سخت تر میشه. به اطرافیانم که نگاه میکنم عموما کسیو نمیتونم پیدا کنم که حالش خوب باشه واقعا. نمیگم حتما بده حال همه مون، ول خوب نیستیم. در بهترین حالت متوسطیم، معمولی. انگار که هیچی دیگه اون لذت سابق رو نمیده بهمون، خستگیمونو از تنمون بیرون نمیکنه. انگار هرچی دست و پا میزنیم اونقدری که قبلا خوش میگذشته دیگه نمیگذره. انگار که دیگه اون کارایی که حالمونو خوب میکردن کمتر تاثیر گذارن.. و میدونی؟ داشتم به این فکر کردم که حال ما روی هم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی تاثیر میذاره. و وقتی حال یکی کامل خوبه تو هم بهتر میشی و وقتی حال تو بهتر و خوب باشه تاثیر میذاره روی اطرافیانت و باز حال اونا بهتره و این چرخه ی تاثیر ِدوطرفه ادامه داره. حالا که حال همه مون خوب نیست هم دقیقا همینه. این خوب نبودنه تکثیر میشه هی و میمونه بینمون.. وقتی دیگه کسی حالش خوب نیست و شرایط هم مثل همیشه اونقدر تعریفی نیست، آیا روزی میاد که دوباره طولانی همه مون حالمون خوب باشه؟

  • نارنجبی؛

اره، ممکنه بعدها خیلی چیزایی که الان میخوامو به دست بیارم، ولی من اونارو الان میخوام نه بعدا ِ احتمالی. یا شاید اصلا من آینده اونا رو نخواد و چیزای دیگه‌ای رو بخواد که باز باید براشون صبر کنه، جون بکنه که بعدنی به دستشون بیاره که دیره.. اونوقت چی؟ اگه هروقت برمیگردم و نگاه میکنم فقط ردی از خواستن و تلاش کردن و دیر رسیدن و ناکامی ببینم چی؟

  • نارنجبی؛

ما با مامان بزرگم زندگی میکنیم؛ یعنی در حقیقت اون با ما اینجا زندگی میکنه. لحظاتی پیش میاد که علی رغم اینکه خیلی دوستش دارم و برام عزیزه واقعا کلافه و عصبانی میشم. مثل موقع هایی که بهش میگم من خیلی بیرون و اینا میرم، بی ماسک خیلی نیان نزدیک و عصبانی میشه و میگه :بِرِیْ بِرِیْ که همون بروبابای خودمونه و به عمد میاد نزدیک تر. یا وقتایی که واقعا کار دارم و درگیر چیزیم میاد و شروع میکنه به صبحت کردن و میگه پاشو فلان کار رو الان بکن.. و من هر دفعه ازین که اون موقع ها کلافه و عصبانی میشم بیشتر حالم بد میشه چون این بهمون القا شده که باید همیشه، -همیشه-، با سالمندان و افراد پیر مهربون باشیم و به حرفشون گوش کنیم و احترامشون رو نگه داریم و هیچوقت حق نداریم جز دوست داشتن حس منفی دیگه ای بهشون داشته باشیم.. حس میکنم کم نباشن آدمایی که مثل من گاهی که توی همچین شرایطی قرار میگیرن عصبانی میشن یا هرچی و بعدش خودشون میمونن و کلی عذاب وجدان و حس بد که چرا همچون حسی داشتن.. اومدم بگم که اگه شما هم براتون همچین احساساتی گاهی به وجود میاد ایرادی نداره، طبیعیه. جزوی از انسان بودن همینه و هر کسی که گفته و بهمون القا کرده که نباید همچین حس هایی داشته باشیم و اگه ما اینجوری هستیم ادم بدی هستیم و کدوم ادم بدی هست که نسبت به مادر/پدر بزرگش گاهی احساس بدی داشته باشه غلط کرده اقا. اینکه خیلی دوستشون داریم درست، این که گاهی اینجوری باشیم هم ایرادی نداره. یعنی طبیعیه. فقط سعی کنیم توی همچون مواقعی هم رفتار درستی داشته باشیم! «شاید اینکه چه احساسی داشته باشی دست خودت نباشه ولی اینکه با اون احساس چیکار کنی دست خودته». بودن اون خشم ایرادی نداره ولی دلیل نمیشه بد رفتار کنیم باهاشون..

ما چون این احساس رو بد میدونیم، کمتر هم راجع بهش صبحت میکنیم. شاید به خاطر شرمیه که از بودن و داشتن این احساس کلافگی و خشم داریم..

  • نارنجبی؛

کاش یاد بگیرم هرجا سخت میشه، جا نزنم.

  • نارنجبی؛