معمولی و همین.

نویسنده خوبی نیستم. شاید بهتر باشه وقتتون رو اینجا هدر ندید؛ زندگی کوتاهه :))

معمولی و همین.

نویسنده خوبی نیستم. شاید بهتر باشه وقتتون رو اینجا هدر ندید؛ زندگی کوتاهه :))

neanderthalها انسان های قوی جثه اند که قبلا توی اروپا و غرب اسیا زندگی میکردن و شونصد سال پیش منقرض شدند. حالا من نئندرسمهالم 👈🏼👉🏼

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

توی سریالی (himym) که میدیدم یه جایی تد داشت میگفت که فقط باید منتظر موند تا متوجه بشی baggage افرادی که باهاشون میخوای وارد رابطه بشی چیه تا موقع خداحافظی باهاشون سر برسه. تا اینکه ته اون اپیزود فهمید که همه ی آدم ها،‌ اعم از خودش ( چیزی که ازش غافل بود، و البته چیزی که ماها هم خیلی وقتا ازش غافلیم) اون baggage رو دارن. اینکه ما آدما گاهی یا در حقیقت شاید ۹۹٪ مواقع خودمون رو متفاوت و جدا از بقیه میبینیم جالبه، و البته فکر میکنم خوب نیست. اینکه همیشه بین من و 'بقیه' یک حایلی وجود داشته باشه باعث میشه گاهی فکر کنیم در چیزی که حس میکنیم، بهش فکر میکنیم یا تجربه میکنیم تنهاییم؛ در حالی که آدم های خیلی زیادی بودن که همون حس هایی رو داشتن که ما گاهی داشتیم،‌ به همون چیز هایی فکر کردن که گاهی ما توی چرخه فکر کردن بهشون گیر کردیم یا میکنیم، چیز هایی رو که ما داریم از سر میگذرونیم، از سر گذروندن.. گاهی این فاصله ی بین من و 'بقیه' باعث میشه دیگران رو نفهمیم و خودخواه باشیم، یا برعکس حس کنیم هیچ کس مارو نمیفهمه و درک نمیکنه. کاش به جای اینکه 'بقیه' رو بقیه ببینیم،‌ تلاش کنیم 'بقیه' رو به صورت من هایی که من نیستن ولی عین منن ببینیم،‌ شاید بهتر شد همه چی‌، ها؟


چند وقت پیش صحبت میکرد، گفت «من که اونی که میخوام نمیشم، دیگه چه فرقی میکنه که کی بشم؟» این حرفش توی ذهنم موند. باعث شد فکر کنم من چی دلم میخواسته و میخواد که باشم؟ چه قدر دور یا نزدیکم بهش؟‌ منِ آینده اونطوریه که همیشه میخواستم یا ادم متفاوتیه؟ توی همین سریالی که میدیدم یه اکیپن شامل ۵ نفر. همزاد های ۴ نفرشونو پیدا کردن، مونده ۱ نفرشون که همزادش پیدا بشه ( منظورم از همزاد، فردیه که از نظر ظاهری شبیه شونه.) یه جایی تد به رابین که داره خود الانشو با خود چند سال قبلش مقایسه میکنه میگه با گذر زمان ما خودمون تبدیل به همزادهامون میشیم، آدم های کاملا متفاوتی که از نظر ظاهری شبیه همن.. 

 

  • نارنجبی؛

شماهایی که فروشنده این اصلا به تاثیر خودتون روی باقی مردم فکر میکنید؟ اصلا فکر میکنید با رفتار درستتون چه قدر ممکنه باعث بشین که حال یک نفر خوب بشه؟ یا اصلا جدای از این فکر میکنید با رفتارتون ممکنه چه ترس و وحشتیو بندازید به جون بقیه؟ اوکی، درست رفتار نمیکنید،‌ حوصله ندارید، مریضید یا هر کوفت دیگه ای وظیفه‌تون اینه که موقعی که سرکار هستین و کار بقیه بهتون گیره آدم باشید. لطف نمیکنید اگه درست نگاه کنید، درست حرف بزنید، درست رفتار کنید. وقتی سرکارید وظیفه‌تونه. خارج از کار هر غلطی خواستید بکنید اصلا، ولی وقتی یکی به خاطر شغلتون کارش گیره پیشتون وظیفه‌تونه درست رفتار کنید. 

 

و اصلا همه‌ی ماها، به تاثیری که روی بقیه میذاریم فکر کردیم؟ خیلی وقت‌ها موقع هایی که عصبانی یا ناراحتیم یا خوب نیستیم به همین بهونه، هرچی بخوایم میگیم و هرکاری بخوایم میکنیم در حالی که نباید. یا حتی به بهونه ی شوخی کردن! این تاثیر فقط روی افرادی که خیلی باهاشون در ارتباطیم برنمیگرده،‌ روی هر ادم رندمی که میبینم ممکنه تاثیر خوب یا بد بذاریم. همونطور که ممکنه با گذاشتن یه کامنت زیر پست های بقیه، باعث بشیم مکان امن یه نفر ازش گرفته بشه یا برعکس حالش بهتر بشه یا مثلا با تعریف کردن از یه ویژگی یه ادم میتونیم باعث بشیم اون ادم دید خیلی بهتری نسبت به خودش داشته باشه. یا حتی تا حالا فکر کردین افرادی که توی خیابون همینجوری رد میشن و تیکه میندازن، یا چیزهایی ازین قبیل ممکنه چه تاثیری با همین یه کارشون روی یک فرد بذارن؟

 


هی دارم سعی میکنم به یه حرفایی فکر نکنم، ولی هی مرور میشه تو ذهنم و هی و هی از خودم که اینقدر احمقم بیشتر متنفر میشم. چرا داریم اینجا مینویسم؟ نو آدیا.

  • نارنجبی؛

گاهی وقتا شک میکنم که اصلا همه ی تاوان ها تموم میشن؟ یا بعضیاشون از بعد اون اشتباه عین یه سایه دنبالت راه میفتن و میمونن؟ همه ی اشتباها رو میشه جبران کرد؟ یا بعضیاشون جبران ناپذیرن؟ 

نمیدونم حقیقت کدومه ولی اینو مطمئنم که جبران بعضی از اشتباها خیلی سخته، خیلی حوصله و زمان میخواد..


بی من شدی راهی چرا؟
از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا؟..

  • نارنجبی؛

مدتیه که باز خیلی درگیر رشته ایَم که میخونم. خیلی دارم به این تئوری فکر میکنم که میگن با گذشت زمان عشق به وجود میاد، یعنی اگه بخوام بیشتر توضیح بدم این که میگن شما بی هیچ شناخت چندانی صرفا با اشنایی خانواده و یکی دو دفعه صحبت کردن با هم، به شکل ستنی ازدواج میکنین و اینکه میگن با گذشت زمان و شناخت کامل‌تر همدیگه، عشق بینتون به وجود میاد. دارم به این فکر میکنم که اون ادم توی اون شرایط وقتی دیگه راه برگشتش خیلی سخته و داره با یکی ۲۴/۷ زندگی میکنه باید یه جوری به حسی که نسبت به طرف مقابلش داره بگه عشق شاید. یعنی شاید اون ادم داره خودش رو متقاعد میکنه که اره این عشقه و این زندگی خیلی خوبه چون راه دیگه ای نداره یا راه های دیگه‌اش خیلی سخت تر از ادامه دادن اون رابطه است. ایا واقعا عشقه؟ شاید برای رشته هم همینه یا شایدم دارم بولشت میگم. شاید اگه زمان بگذره ببینم همچین بی راه هم نمیگفتن و با گذشت زمان و شناخت ِبیشتر، اون علاقه شکل میگیره، و من بعدا ممکنه ببینم که واقعا دوست دارم این رشته رو، و شایدم نه. یعنی قاعدتا نسبت به هر چیزی با گذشت زمان علاقه شکل نمیگیره، چه بسا که خیلی از همون ازدواجا که مثال زدم به طلاق و این داستانا ختم میشه ولی خب. شاید هرچی که بگذره من احساسم به رشته ای که میخونم همین باشه و من فقط یاد بگیرم کنار بیام باهاش و عادت کنم و دیگه سختم نباشه و به این حالت خودم بگم علاقه ایجاد شده؟ اگه همیشه بدم بیاد چی؟ اگه واقعا پشیمون باشم که چرا این رشته رو خوندم چی؟ شاید بعدا همچنان از یه سری چیزاش بدم بیاد ولی از یه سری چیزاشم واقعا خوشم بیاد ( این به اون سر؟)، به طوری که دلم اون موقع واقعا خوشحال باشه که این راهو اومدم، اونوقت چی؟ تف تو اینکه ادم هیچوقت نمیدونه چی بده چی خوب. کاش میدونست. 

  • نارنجبی؛

مرگ کلا چیز عجیبیه. روابطی که با مرگ یکی از طرفین تموم میشن عجیب تر.. حفظ اون تعهد موجود توی رابطه برای فردی که باقی مونده، حرف های شاد و غمگینی که مدام فرد باقی مونده به یار رفته‌اش میگه و هیچوقت پاسخی دریافت نمیکنه، اون درده که بعد از گذشت سالهای سال به قوت خودش باقی میمونه وَ همچنان و همچنان اشک آدمو درمیاره، عجیبه.. عجیبه ازین نظر که فکر میکردم اون درد، یه جوری با از گذشت زمان تسلی پیدا میکنه و مدت‌هاست که دارم برعکسشو میبینم. حالا فکر میکنم یه دردهایی هستن که هیچ وقت از بین نمیرن و تسکین پیدا نمیکنن، فکر میکنم یه سری نبودن هایی هستن که کمرنگ نمیشن، که هیچوقت با بودن فرد دیگه ای پر نمیشن.. دیدم دختریو که سال دیگه کنکور داره ولی مدت‌هاست صبح خیلی خیلی زود بیدار میشه و برنامه‌ درسیش رو شروع میکنه تا عصر برنامه اش رو تموم کرده باشه که بتونه قبل غروب بره سر قبر پدرش که گل ببره براش و گل های پژمرده رو از روی خاکش برداره و باهاش دردودل کنه.. دیدم بابامو که بعد از گذشت حدود ۱۵ سال هنوز وقتی وارد ِشهری که والدینش توش زندگی کردن و قبرشون اونجاست میشه کنار جاده وایمیسته از ماشین میره بیرون و اشک از چشاش جاری میشه.. و مرگ پایان یه زندگیه نه پایان یه رابطه :"))

 

ــ عنوان از کتاب «سه شنبه ها با موری» عه. 

  • نارنجبی؛

چیزی که هست اینه که توی زندگی همیشه سختی هست. تو هیچ‌ وقتی رو نمیتونی پیدا کنی که همش راحتی و آسونی باشه! هر راهیو هم که انتخاب میکردی مطئن باش کلی توش سختی داشت. اصلا مگه از اول قرار بوده که راحت و آسون باشه؟ پس یک، راهیو انتخاب کن که واقعا دوستش داری چون اینجوری سختیاشو راحت تر میتونی پشت سر بذاری، تهش هم راضی تری از خودت. دو، موقع سختی، تو نباید بیشتر سخت بگیری. 

 

 

  • نارنجبی؛

از حدود دو ساعت پیش گریه‌م بند نمیاد. ۱۹ خیلی خوب بود نمیخواستم و نمیخوام که تموم بشه. میترسم از ۲۰. میترسم برخلاف ۱۹، باهام مهربون نباشه، پایه و رفیقم نباشه، میترسم باهام کنار نیاد، همش ساز مخالف بزنه.. میترسم توش پر باشه از رفتن،‌ از خداحافظی، از تلخی،‌ از نموندن، از رنج، از دلتنگی، از از دست دادن.. شاید ۱۹ عدد شانس من بود. اگه ۲۰ عدد بدبختی من باشه اونوقت چی؟ ۱۹ عجیب بود. عجیب بود و خوووووب بود. عجیب بود و خاطره بود. ولی میترسم ۲۰ عحیب باشه و تلخ. یا شاید عجیب نباشه فقط تلخ باشه.. باورم نمیشه چه قدررر امسال اتفاق های خوب پشت هم افتادن، باورم نمیشه چه قدررررر مثبت تغییر کردم،‌ چه قددرررر آدم زیبا دیدم، باورم نمیشه که تونستم چندتا «دوست ِواقعا دوست» پیدا کنم، باورم نمیشه چه قدرررررررر تجربه جدید کسب کردم، و چه قدررررر و چه قدرررررررر اکثر چیزا خوووووبِ خوووب بودن. اینقدری که موقع فوت کردن شمع،‌ آرزوم این بود که ۲۰، عین ۱۹ باشه. همونقدر در نهایت شیرین. دیدین تو این مسابقه های تلویزیونی یه جاییو به عنوان نقطه امن در نظر میگیرن؟ که اگه به اونجای مسابقه برسن دیگه یه سری چیزا براشون تضمین شده است؟ کاش ۱۹ برام نقطه امن میبود. ازین نظر که وجود و بودن یه سری آدما برام تضمین میشد، میدونستم ازینجا به بعد بازی ِزندگی قراره کنار این آدما با همین احساساتی که الان بینمونه بمونم. کاش ازینجا به بعد زندگی همش ۱۹ باشه، کاش ۱۹ کش بیاد تا اخرین روز زندگیم.. کاش این گریه بند بیاد. کاش بشه یه سری چیزارو تضمین کرد. کاش بتونم چنگ بزنم به ۱۹. کاش این تازه شروع چیزای خوب باشه. کاش از دست ندم. کاش همیشه حواسم باشه که چیا دارم و باید چه قدررر زیاد مراقبشون باشم. کاش از تقدیر و سرنویشت قوی تر باشم.. کاش همیشه زندگی همینقدر مهربون باشه باهام. کاش بتونم ۲۰، ۲۱، ۲۲ و .. همه شونو  ۱۹، و حتی بهتر از ۱۹ کنم. :))

 

۱۹ دلم تنگ میشه برات. خیلی زیاد. هیچوقت یادم نمیره چیا دادی بهم :))))))))))))))). سلام ۲۰. از ۱۹ یاد بگیر لطفا، خواهش میکنم 🥺.

 

هشتگ خدایا ممنونم. =)

  • نارنجبی؛

خیلی وقت پیش سر یه بحثی گفت: طبق یه داستانی میگن که دو نفر که یکیشون قصد خودکشی داشته روی پشت بوم بودن. اون یکی به فردی که میخواسته خودشو پرت کنه پایین و خلاص، میگه: همه انسان‌ها قبل اینکه به دنیا بیان، زندگی های مختلفی به عنوان آپشن جلوشون هست و هر انسانی کل زندگی‌های ممکن خودش رو، کل ِکلشون رو، از لحظه ی اول تا آخر میبینه و بعد یکی رو انتخاب میکنه. تو این زندگی رو انتخاب کردی،‌ نمیخوام بگم مسئولش هستی و مجبوری به ادامه دادن، نه؛ میخوام بگم که اون آدمی که این زندگی رو انتخاب کرد خودت بودی، آدم اون موقع‌ات دیده رنج‌هاشو، عذاب هاشو، دیده سختی‌هاشو، دیده پایانشو! و با همه ی اینها این زندگیو انتخاب کرده. نمیگم تحمل کن، نمیگم به خواسته ی اون آدم احترام بذار ولی جدا کنجکاو نیستی بدونی پایان زندگیت چی بوده که اون آدم این زندگیو از بین همه ی گزینه هایی که داشته انتخاب کرده؟..

 

 

  • نارنجبی؛

این حدود یک سالی که گذشته بی شک ازون سالا بود که عمرا فکر نمیکردم اینجوری بگذره. عمرا پارسال فکر نمیکردم اینقدر چیزهای مختلف رو تجربه کنم و عمرا فکر نمیکردم اینجا باشم. از اینکه اینجای زندگیمم خیلیییییی راضیم و خوشحال ولی کاش میدونستی چه قدررررررررر میترسم. میترسم که اگه اینقدر اتفاقات مختلف که حتی از ذهنم گذر نمیکرد افتاد، برای سال دیگه دنیا چه خوابی برام دیده و سال دیگه این موقع‌ها کجام.. شاید بتونم بگم آینده برام ترسناک تره به نسبت سال‌های قبل. شاید به خاطر اینه که قبلا خیلی چیز مهمی برای از دست دادن نداشتم یا شاید متوجه نبودم اصلا‌، ولی الان خیلی چیزا دارم که ممکنه یه روز ببینم دیگه ندارم.. میترسم از از دست دادن.. من اون آدم قویی که بقیه میبینن نیستم، میترسم تنهایی دیگه نتونم ادامه بدم، نتونم بازم وایستم ببینم تهش که چی.. ولی آدمی به امید زنده است؛ مگه نه؟ امیدوارم ۲۰ سال خوبی باشه،‌ عین ۱۹. 

  • نارنجبی؛

خیلی وقتا موقع خدافزی سعی میکنم یه لحظه بیشتر نگاه کنم، یه لحظه بیشتر بمونم و بیشتر مکث کنم، و اون یه لحظه واقعا برام جزو تلخ ترین چیزهاست. اون یه لحظه، لحظه‌ایه که تصور میکنم بار آخره. بار آخره که صحبت میکنم با اون فرد،‌بار آخریه که میبینم اون فردو، بار آخریه که اون آدما هستیم،‌بار آخریه که.. اون یه لحظه برام مساویه با تشویش، اضطراب و ترس به همراه یه لبخند تلخ.. انگار که بخوام اون یه لحظه کش پیدا کنه.. انگار که بخوام چنگ بزنم به هرچیزی که میتونم تا نذارم اون چیز تموم بشه.. 

 

  • نارنجبی؛