مرگ پایان یک زندگی ست، نه پایان یک رابطه.
مرگ کلا چیز عجیبیه. روابطی که با مرگ یکی از طرفین تموم میشن عجیب تر.. حفظ اون تعهد موجود توی رابطه برای فردی که باقی مونده، حرف های شاد و غمگینی که مدام فرد باقی مونده به یار رفتهاش میگه و هیچوقت پاسخی دریافت نمیکنه، اون درده که بعد از گذشت سالهای سال به قوت خودش باقی میمونه وَ همچنان و همچنان اشک آدمو درمیاره، عجیبه.. عجیبه ازین نظر که فکر میکردم اون درد، یه جوری با از گذشت زمان تسلی پیدا میکنه و مدتهاست که دارم برعکسشو میبینم. حالا فکر میکنم یه دردهایی هستن که هیچ وقت از بین نمیرن و تسکین پیدا نمیکنن، فکر میکنم یه سری نبودن هایی هستن که کمرنگ نمیشن، که هیچوقت با بودن فرد دیگه ای پر نمیشن.. دیدم دختریو که سال دیگه کنکور داره ولی مدتهاست صبح خیلی خیلی زود بیدار میشه و برنامه درسیش رو شروع میکنه تا عصر برنامه اش رو تموم کرده باشه که بتونه قبل غروب بره سر قبر پدرش که گل ببره براش و گل های پژمرده رو از روی خاکش برداره و باهاش دردودل کنه.. دیدم بابامو که بعد از گذشت حدود ۱۵ سال هنوز وقتی وارد ِشهری که والدینش توش زندگی کردن و قبرشون اونجاست میشه کنار جاده وایمیسته از ماشین میره بیرون و اشک از چشاش جاری میشه.. و مرگ پایان یه زندگیه نه پایان یه رابطه :"))
ــ عنوان از کتاب «سه شنبه ها با موری» عه.
- ۰۰/۰۸/۰۱