معمولی و همین.

نویسنده خوبی نیستم. شاید بهتر باشه وقتتون رو اینجا هدر ندید؛ زندگی کوتاهه :))

معمولی و همین.

نویسنده خوبی نیستم. شاید بهتر باشه وقتتون رو اینجا هدر ندید؛ زندگی کوتاهه :))

neanderthalها انسان های قوی جثه اند که قبلا توی اروپا و غرب اسیا زندگی میکردن و شونصد سال پیش منقرض شدند. حالا من نئندرسمهالم 👈🏼👉🏼

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

شماهایی که فروشنده این اصلا به تاثیر خودتون روی باقی مردم فکر میکنید؟ اصلا فکر میکنید با رفتار درستتون چه قدر ممکنه باعث بشین که حال یک نفر خوب بشه؟ یا اصلا جدای از این فکر میکنید با رفتارتون ممکنه چه ترس و وحشتیو بندازید به جون بقیه؟ اوکی، درست رفتار نمیکنید،‌ حوصله ندارید، مریضید یا هر کوفت دیگه ای وظیفه‌تون اینه که موقعی که سرکار هستین و کار بقیه بهتون گیره آدم باشید. لطف نمیکنید اگه درست نگاه کنید، درست حرف بزنید، درست رفتار کنید. وقتی سرکارید وظیفه‌تونه. خارج از کار هر غلطی خواستید بکنید اصلا، ولی وقتی یکی به خاطر شغلتون کارش گیره پیشتون وظیفه‌تونه درست رفتار کنید. 

 

و اصلا همه‌ی ماها، به تاثیری که روی بقیه میذاریم فکر کردیم؟ خیلی وقت‌ها موقع هایی که عصبانی یا ناراحتیم یا خوب نیستیم به همین بهونه، هرچی بخوایم میگیم و هرکاری بخوایم میکنیم در حالی که نباید. یا حتی به بهونه ی شوخی کردن! این تاثیر فقط روی افرادی که خیلی باهاشون در ارتباطیم برنمیگرده،‌ روی هر ادم رندمی که میبینم ممکنه تاثیر خوب یا بد بذاریم. همونطور که ممکنه با گذاشتن یه کامنت زیر پست های بقیه، باعث بشیم مکان امن یه نفر ازش گرفته بشه یا برعکس حالش بهتر بشه یا مثلا با تعریف کردن از یه ویژگی یه ادم میتونیم باعث بشیم اون ادم دید خیلی بهتری نسبت به خودش داشته باشه. یا حتی تا حالا فکر کردین افرادی که توی خیابون همینجوری رد میشن و تیکه میندازن، یا چیزهایی ازین قبیل ممکنه چه تاثیری با همین یه کارشون روی یک فرد بذارن؟

 


هی دارم سعی میکنم به یه حرفایی فکر نکنم، ولی هی مرور میشه تو ذهنم و هی و هی از خودم که اینقدر احمقم بیشتر متنفر میشم. چرا داریم اینجا مینویسم؟ نو آدیا.

  • نارنجبی؛

گاهی وقتا شک میکنم که اصلا همه ی تاوان ها تموم میشن؟ یا بعضیاشون از بعد اون اشتباه عین یه سایه دنبالت راه میفتن و میمونن؟ همه ی اشتباها رو میشه جبران کرد؟ یا بعضیاشون جبران ناپذیرن؟ 

نمیدونم حقیقت کدومه ولی اینو مطمئنم که جبران بعضی از اشتباها خیلی سخته، خیلی حوصله و زمان میخواد..


بی من شدی راهی چرا؟
از من نمیخواهی چرا
کاری کنم پیدا کند پایان خوش این ماجرا؟..

  • نارنجبی؛

مدتیه که باز خیلی درگیر رشته ایَم که میخونم. خیلی دارم به این تئوری فکر میکنم که میگن با گذشت زمان عشق به وجود میاد، یعنی اگه بخوام بیشتر توضیح بدم این که میگن شما بی هیچ شناخت چندانی صرفا با اشنایی خانواده و یکی دو دفعه صحبت کردن با هم، به شکل ستنی ازدواج میکنین و اینکه میگن با گذشت زمان و شناخت کامل‌تر همدیگه، عشق بینتون به وجود میاد. دارم به این فکر میکنم که اون ادم توی اون شرایط وقتی دیگه راه برگشتش خیلی سخته و داره با یکی ۲۴/۷ زندگی میکنه باید یه جوری به حسی که نسبت به طرف مقابلش داره بگه عشق شاید. یعنی شاید اون ادم داره خودش رو متقاعد میکنه که اره این عشقه و این زندگی خیلی خوبه چون راه دیگه ای نداره یا راه های دیگه‌اش خیلی سخت تر از ادامه دادن اون رابطه است. ایا واقعا عشقه؟ شاید برای رشته هم همینه یا شایدم دارم بولشت میگم. شاید اگه زمان بگذره ببینم همچین بی راه هم نمیگفتن و با گذشت زمان و شناخت ِبیشتر، اون علاقه شکل میگیره، و من بعدا ممکنه ببینم که واقعا دوست دارم این رشته رو، و شایدم نه. یعنی قاعدتا نسبت به هر چیزی با گذشت زمان علاقه شکل نمیگیره، چه بسا که خیلی از همون ازدواجا که مثال زدم به طلاق و این داستانا ختم میشه ولی خب. شاید هرچی که بگذره من احساسم به رشته ای که میخونم همین باشه و من فقط یاد بگیرم کنار بیام باهاش و عادت کنم و دیگه سختم نباشه و به این حالت خودم بگم علاقه ایجاد شده؟ اگه همیشه بدم بیاد چی؟ اگه واقعا پشیمون باشم که چرا این رشته رو خوندم چی؟ شاید بعدا همچنان از یه سری چیزاش بدم بیاد ولی از یه سری چیزاشم واقعا خوشم بیاد ( این به اون سر؟)، به طوری که دلم اون موقع واقعا خوشحال باشه که این راهو اومدم، اونوقت چی؟ تف تو اینکه ادم هیچوقت نمیدونه چی بده چی خوب. کاش میدونست. 

  • نارنجبی؛

مرگ کلا چیز عجیبیه. روابطی که با مرگ یکی از طرفین تموم میشن عجیب تر.. حفظ اون تعهد موجود توی رابطه برای فردی که باقی مونده، حرف های شاد و غمگینی که مدام فرد باقی مونده به یار رفته‌اش میگه و هیچوقت پاسخی دریافت نمیکنه، اون درده که بعد از گذشت سالهای سال به قوت خودش باقی میمونه وَ همچنان و همچنان اشک آدمو درمیاره، عجیبه.. عجیبه ازین نظر که فکر میکردم اون درد، یه جوری با از گذشت زمان تسلی پیدا میکنه و مدت‌هاست که دارم برعکسشو میبینم. حالا فکر میکنم یه دردهایی هستن که هیچ وقت از بین نمیرن و تسکین پیدا نمیکنن، فکر میکنم یه سری نبودن هایی هستن که کمرنگ نمیشن، که هیچوقت با بودن فرد دیگه ای پر نمیشن.. دیدم دختریو که سال دیگه کنکور داره ولی مدت‌هاست صبح خیلی خیلی زود بیدار میشه و برنامه‌ درسیش رو شروع میکنه تا عصر برنامه اش رو تموم کرده باشه که بتونه قبل غروب بره سر قبر پدرش که گل ببره براش و گل های پژمرده رو از روی خاکش برداره و باهاش دردودل کنه.. دیدم بابامو که بعد از گذشت حدود ۱۵ سال هنوز وقتی وارد ِشهری که والدینش توش زندگی کردن و قبرشون اونجاست میشه کنار جاده وایمیسته از ماشین میره بیرون و اشک از چشاش جاری میشه.. و مرگ پایان یه زندگیه نه پایان یه رابطه :"))

 

ــ عنوان از کتاب «سه شنبه ها با موری» عه. 

  • نارنجبی؛